روزی مردی در دادگستری رفته و از دست مستاجر خود شکایت می کند و می گوید من به زور در حواشی جاده با قرض توانستم خانه ای کوچک بگیرم واین خانه دواتاق داشت من برای این که پیر هستم و کمتر کار کنم یک اتاق را به اجاره دادم اما هر هفته ای یک بار از اتاق مستاجر ام بوی مرغ می اید من با وجود این که صاحب خانه ام نمی توانم هرسال یک چلوکباب به اهل خانه ام بده ام اما او با وجودمستاجر بودنش هر هفته از خانه اش بوی مرغ می اید چند روز بعد دوباره ان مرد به همراه مستاجر اش به دادگاه می ایدو در حضورقاضی دوباره همه چیز را توضیح می دهد . مرد با خونسردی تمام بلند می شود و می گوید:من روزی قدم زنان به خانه ام می رفتم ناگهان دیدم که مرد مرغ فروش زمانی که مرغ ها را پوست می گیرد و به مردم تحویل می دهد پوست ها را از مغازه اش بیرون می اندازد. من هر روز به انجا می رفتم و ان پوست ها را جمع می کردم و هر هفته به اهل خانواده ام مرغ می دادم .ناگهان صاحب خانه خجالت زده شدواز مستاجرش معزرت خواهی کردو باهم به خانه شان رفتند
یادداشت ثابت - جمعه 91 بهمن 14 , ساعت 2:1 عصر
بیست و دو بهمن ماه از ایام الله است امام خمینی ره ]محمد طاها نجاری رادراد | نظرات دیگران [ نظر]